یک نفس خون آشام ....
احساس کردم هزاران سایه به درون ذهنم حمله میکنند،و سر دردی!فقط خود خدا میتوانست کمکم کند!دندان هایم را به هم فشار دادم تا جیغ نکشم!این همان یک کوچولو دردی بود که میگفت!دیوار خورد شد و درد من بیشتر انگار هزاران سوزن درون سرم هم زمان فرو میروند،سایه ها درون ذهنم میگشتند و به دنبال همه چیز بودند،به هسته ی ذهنم رسید،دیواره ی محکم تری دورش بود،سایه ها کمی تلاش کردند ولی بیخیال شدند و سر درد من هم تمام شد،از چاه بیرون افتادم،نفس نفس زدم،کلاوس با لبخند نگاهم کرد،گفت:خب حالا فقط یک کار دیگه مانده تا تبادل صورت بگیره!ما به یک مراسم احتیاج داریم!ابرو هایم در هم رفت و گفتم:مراسم؟سرش را تکان داد و زیر لب گفت:من چقدر از این احمق ها متنفرم!و با صدای بلند تر ادامه داد:ببین برای انجام دادن مراسم به چهار عنصر و قربانی و خون نیاز داریم!گرفتی؟البته راه های دیگر جز مراسم هست ولی فکر نکنم نه من خوشم بیاید نه تو!گفتم:قربانی منظورت از قربانی چیست؟ابرو هایش را بالا انداخت و گفت:یعنی تو نمی دانی قربانی چیست؟واقعا از آن چه فکر میکردم احمق تری!زیر لب گفتم:خودت احمقی روانی!پوذخند زد و گفت:شنیدم چه گفتی!گفتم:منم گفتم تو بشنوی!نیشخندی زد و دستش را به سمت گلویم برد و محکم آن را گرفت و گفت:پس زیادی روانی چون من همین الان میتونم جونت رو بگیرم!لبخند زدم و گفتم:ولی تو یک عهد بستی درسته؟ناسزایی زیر لب گفت و به درون چشمانم نگاه کردچاله های سیاه عصبی و خروشان بودند ولی برق پیروزی درون آن پیدا بود به آرامی گفت:مطمئن نباش امشب مراسم رو انجام میدیم!قبول؟و دستش را از روی گردنم برداشت!نفسی عمیق کشیدم،گفتم:گفتی راه های دیگه هم هست!خب چی؟چشمکی زد و گفت:مطمئن باش دوس نداری بهترینش همین مراسم!حالا ساکت باش بزار فکر کنم قربانی از کجا پیدا کنم!چشمانش را بست،کمی بعد لبخندی بر روی لبانش جا خوش کرد،گفت:کسی هست که از آن متنفر باشی!گفتم:آره.گفت:خب این که عالیه می تونیم او را قربانی کنیم!نیشخندی زدم و گفتم:آخه نمیشه!ابروهایش در هم رفت و گفت:چرا؟همه دوست دارند فرد مورد تنفر خود را بکشند!گفتم:آخه خیلی قویه!چشمانش را باز کرد و دوباره به چشمانم نگاه کرد و گفت:هر چه قدر هم قوی باشه از من و تو که قوی تر نیست!حالا اسمش را بگو به دنبالش برویم که الان دیر میشود!گفتم:باشه !لبخند شیطونی زدم و گفتم:اسمش نیکولاس!چشمانش گرد شد ولی بعد ناسزایی گفت و درون چشمانم نگاه کرد و ادامه داد:ببین من حوصله ی این مسخره بازی های تو جوجه رو ندارم!کسی را نمیشناسی بگو نمیشناسم این چرت و پرتا چیه به من میگی آخه کوچولو من حداقل یه 100 سالی از تو بزرگ ترم بلد نیستی به بزرگترت احترام بزاری؟ابرو هایم بالا رفتو با چشمان گرد شده نگاهش کردم و گفتم:چی؟؟چند سال؟100؟شوخی کردی مگر نه؟نیشخندی بر روی لبانش جا خوش کرد و گفت:تا به حال نشده من با کسی شوخی کنم بچه!تو هنوز نمیدونی ماها چی هستیم!نه؟؟واقعا زیادی احمقی جوجه!تو به ما اعتماد کردی بدون این که چیزی بدونی!سرش را تکان داد و گفت:واقعا دیگر همچین چیزی ازت انتظار نداشتم!با منمن گفتم:شما ها..شماها چی هستید؟پوذخندی زد و گفت:واقعا می خوای بدونی؟اگه بگم فکر میکنم تو شوک بزرگی فرو بری...... به نظرتون اینا چی هستند؟؟؟ بچه ها لطفا اشتباه هام رو بگید و نقد کنید ماه شوم رو این طوری حس بهتری پیدا میکنم و میتونم اشتباهم رو ویرایش کنم ممنون :)
نظرات شما عزیزان:
به دیوار ذهنم می خورند و بر میگردند و دوباره حمله میکنند،سر درد داشتم آن هم چه
خیلی قشنگ بود.مرسی.
وبت رو گم کرده بودم.
شرمنده زودتر نظر نذاشتم.
پاسخ: ممنون عزیزم
همین که میای داستانم رو می خونی خیلی خوبه!!!!
دنیا تـنگ،
نومیدی توان فرساست، می دانم!
ولیکن ره سپردن در سیاهی، رو به سوی روشنی زیباست!
پاسخ::)
پاسخ:خخخخخ ببخشید ؛)
پاسخ:ممنون
:)
پاسخ:خیلی ممنون
:)
برچسبها: ماه شوم,