چشم هایم چهار تا می شه!!

عشق یک خون آشام

یک نفس خون آشام ....

 چشم هایم را کم کم باز کردم توی یک اتاق بودم که شبیه به اتاق ها ی یک قصر بود یک پنجره ی بزرگ داشت از آن بیرون را نگاه کردم شب بود زیاد چیزی پیدا نبود جز این که این قصر در یک جنگل بود ومن در طبقه ی دوم بودم.به لباسم خیره شدم نمی دانم چرا آنقدر تمیز بود؟ولی موضوع مهم تری وجود داشت من آن جا چه می کردم  به طرف در رفتم کشیدمش قفل بود آخه چرا همش من اول خون آشام و بعد انتقام والانم این؟روی تخت نشستم تا یکی پاشه بیاد این در را باز کنه .یعد از دو دقیقه صدای تقی اومد که یعنی اومده بودن من را ببرند.آه دیگه واقعا داشتم خسته می شدم.دوتا مرد سیاه پوش وارد شدند خوش قیافه بودند که فکر کنم به این معنا بود که خون آشام هستند.وای پس الا منم یک خون آشامم پس قیافه ام باید کلا تغیر کرده باشه ولی اونجا یک آینه هم نبود.مردها بازو های من را گرفتند چنان محکم که اصلا نمی تونستم از جام تکان بخورم من را کشان کشان بردن بیرون از اتاق دست هایم را محکم کردم جوری که یک لحضه مردها دستانم را ول کردند من خودم را صاف کردم جوری که آنها دیگه به من دست نزنند با قدم های آرام راه می رفتم و آنها دو طرفم را ه می آمدند به یک اتاق رسیدیم در بزرگی داشت یکی از مرد ها جلو رفت و در را باز کرد ومن داخل شدم یک اتاق خیلی بزرگ بود در یک قسمت یک صندلی بزرگ بود و وسط اتاق سوراخ بود که می شد گفت شبیه مر کز خرید ها ی چند طبقه بود که طبقه ی پایین معلوم است.دور تا دور این سوراخ صندلی چیده شده بود یک صندلی هم کنار صندلی بزرگ بود که یکم از صندلی بزرگ کوچک تر بود.من را به طرف صندلی کوچکتر بردند و یک از مرد ها که موهای قرمز داشت گفت که اون جا بنشینم منم نشستم کم کم اتاق پر از آدم شد و همه ی صندلی ها پر شد دنبال تام می گشتم ولی نمی تونستم پیدایش کنم.احساس گشنگی می کردم.در داخل سوراخ خالی بود انگار اون جا را برای یک جنگ آمده کرده بودن.بالخره همه ساکت شدن. و یک در که من متوجه اون نشده بودم باز شد یک پسر با لباس مشکی وارد شد و اون پسر همانی بود که در جنگل دیده بودم همه وقتی وارد شد ایستادند خب منم ایستادم  اسم پسر چی بود سیمون نه نه اسمش سایمون بود مستقیم به چشمان من خیره شد و نیشخند زد بلند خندید و گفت:به من گفته بودند که یک دختر است که به خون آشام تبدیل شده ولی نمی دانستم همچین دختر زیبایی است. به طرف من قدم برداشت  و چشمکی زد.اسمتون؟گفتم:من جسیکا هستم.واقعا می خواستم همان جا بنشینم و گریه کنم



نظرات شما عزیزان:

Vampire girl
ساعت7:17---4 آذر 1393
گريه ديگه چرا؟؟؟ خخخ چه پسر مهمون نوازيه ولي ونسس اگه كسي تازه خون آشام شده باشه از همون دو ساعت اول تبديلش مجبورش ميكنه از قدرت هاش كه هنوزم به حد كامل نرسيدن استفاده كنه
پاسخ: آفرین به ونسس ^___^


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درپنج شنبه 9 آذر 1391ساعت 11:32توسطaytena|


آخرين مطالب

Design By : Rihanna