یک نفس خون آشام ....
فقط ترس را احساس می کردم انگار می خواست من را از درون بخورد.سایمون با چشم های خونی و دندان های تیزش به من خیره شده بود نیشخند می زد.با خودم گفتم:نیروی سیاهی می شه الان فوران کنی و من را از این موقیعت در بیاوری؟حمله کرد با یک چرخ خودم را از دستش نجات دادم.به گردنم حمله کرد با دستانم موهاش گرفتم و کشیدمش او فقط لبخند میزد انگار این یک بازی بود که از آن به شدت لذت می برد. این نیرو چرا کاری نمی کنه؟یک دفعه سایمون پشمتم ظاهر شد و با دستش گردنم را گرفت و من را به بالا برد می خواست دندان هایش را در گردنم فرو کنه که من با پا هایم محکم زدم تو دلش.تو ذهنم هی تکرار می شد تو باختی تو مردی همه ی این ها هم تقصیر تام و اون دختر بود.سایمون تو چشم هایم خیره شد و با ذهنم ارتباط بر قرار کرد گفت:دوست داری چه جوری بکشمت جسی؟البته جز کشته شدن را ه دیگری هم هست می تونی تسلیم من شی که من انتخاب میکنم که زنده بمانی یا نه که منم انتخاب می کنم زنده بمونی و بعد می گم یکی بهت درس جنگ جو بودن یاد بده و خودم به تو این درس را یاد میدهم و خودت می دونی تو دیگه مال من می شی؟لبخند درخشانی تحویلم داد که فکر کنم یعنی من چقدر سخاوت مندم که جونت به تو بخشیدم.منم با کمل پرویی راه مغزم بستم یک لبخند زدم و زبانم را بیرون آوردم به او زبان درازی کردم.با خشم به من خیره شد یک پیام به مغزش فرستادم من حاضرم تا آخر قطره خونی که دارم بجنگم ولی تسلیم نشوم.او هم گردن من فشار داد و گفت:کوچولو می دونی من چندسالمه من هزار سال از تو بزرگ ترم بعد توقع داری که بتونی من و شکست بدی؟خندید می دونستم که دیگه آخر کارمه گفت:کدوم نوع تحقیر را بیشتر دوست داری؟گردن یا دست؟فکر کنم گردن خوش مزه تر باشه نه؟اوو البته می تونی به نظرم هم فکر کنی؟ با خودم گفتم این آخرشه تسلیم بشم یا نه؟نمی دونستم چی باید بگم ولی در آخر تصمیم گرفتم که بجنگم گفتم:من خواهم جنگید .از اون نیرو خواهش کردم یک کاری بکنه که یک چیزی تو ذهنم گفت نیروی من وسوسه است. به چشمان سایمون خیره شدم و گفتم:همین الان من را میذاری زمین و خودت تسلیم من می کنی!!یعنی عمل می کرد یا نه اگه عمل نمی کرد در جا مرده بودم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ادامه دارد...
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:بازم دقیقا چه سوالی داشتی؟
پاسخ: آقا سوال داشتی بپرس *__*
برچسبها: داستان زندگیه یک خون آشام,