یک نفس خون آشام ....
نیشخند زد و گفت:ام تام را دوست داری؟چی باید می گفتم به هر حال باید هر دوتایشان را می کشتم گفم:آره دوستش دارم ولی عاشقش نیستمم.نیشخندی بر روی لبانش سبز شد و گفت:خب برسیم به درس اولین چیزی که می خوام بپرسم این هست که قدرت تو چیه؟نفس عمیقی کشیدم و گفتم:ام قدرت من اینه که فشفشه ی قدرت کسی را که می خواهم بکشمش را پیدا می کنم و بعد سعی می کنم خاموشش کنم این با عث اون کس دردی داشت باشه که هیچ وقت تو عمرش احساس نکرده و وقتی خاموش شد اون میمیره.لبخندی زد و گفت:تو یکی از بهترین نیرو ها را داری حتی اگر یاد نگیری بجنگی نیروهایت همیشه از تو محافظت می کند.بعد او گفت:و از حالا به بعد رابطه ی ما مانند دوست می مونه البته یکی از آنها معلم اون یکی هم است.سرم را تکان دادم ولی یادم نیومد که من به ایشون گفتم که باهاشون دوستم؟
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: اینه جسیکا رو دوست دارم
برچسبها: داستان زندگیه یک خون آشام,