یک نفس خون آشام ....
قبل از این که دوباره شروع کنه به توضیع دادن خودم خواسته اش را گفتم:و می خواهید من با شما همکاری کنم نه؟جوزف به من نگاه کرد و سرش را به معنی بله تکان داد.پوذخند زدم و گفتم:یک دلیل برای خیانت کردن به گروهم برای من بیار!جوزف با لحنی عجیب گفت:من گذشته ی اصلی تو را میدانم این که چرا مادرت از تو خوشش نمیاد یا این که پدرت چه جوری مرد،ولی خب بهت باید تبریک بگم چون آن ها را خیلی خوب پنهان کردی که یک شاه خونی نتوانسته آن ها را پیدا کنه!با حرف هایش من را یاد گذشته ی اصلیم انداخت وقتی خیلی بچه تر بودم....در را به آرامی باز کردم خانه را سکوت گرفته بود و تنها صدای تلویزیون بود که سکوت را میشکست.باید بابا و مامان را میترسوندم به آرامی به طرف پذیرایی خانه حرکت کردم صدای تلویزیون:به تازگی قتل های زنجیره ای در شهر شدت گرفته که این قاتلان به گونه ی وحشتناکی خون جنازه را بیرون میکشند از بازرس شهر دعوت کردیم که به برنامه ی ما بیان.به طرف مبلی میرم که جلوی تلویزوین هست بازرس:جای هیچ نگرانی نیست فقط پنجره ها و درها را قفل کنید تا آن جا که امکان دارد شب ها از خانه خارج نشید.صدای تشکر مجری برنامه آمد و من هم به مبل رسیدم سرم را به پایین سر دادم با جیغ گفتم:سلام.که با جنازه ی خونی پدرم روبرو شدم تو شوک بودم اشک از گونه هایم پایین آمد،یاد حرف های تلویزیون افتادم سرم را بالا بردم ناخن هایم را درون دستم فرو کردم نه همچین چیزی امکان ندارد و بعد صدای جیغ من بود که در خانه پیچید و بیهوشی!
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: مرسی آره یکم رفته :(
پاسخ:مرسی گلم
برچسبها: داستان زندگیه یک خون آشام,