یک نفس خون آشام ....
صدای روستایان در خانه ی پرواز پیچیده بود مرد به
نظرات شما عزیزان:
کودک که در آغوش مادرش بود نگاه میکرد زن گریه میکرد و کودکش را بوسه باران
میکرد!نوزاد از همان موقعه هم به شدت زیبا بود مثل یک فرشته ی کوچک خفته بود مادر
نمی توانست تصور کند که می خواهند کودکی به این معصومی را بکشند آن هم فقط به خاطر
این که در ماه شوم دنیا آمده باشد فقط به خاطر این که ماه به شکل قرمز قمر درعقرب
در آمده باشد ولی قمر در عقرب نباشد!رو به شوهرش کرد و با گریه گفت:من نمیزارم بچه
ام را بکشند!نوزاد را از آغوشش جدا کرد و به مرد داد و گفت:بیا این بچه را به یک
جای امن ببرو برگرد!مرد با تاراحتی گفت:ولی تو...زن جیغ کشید:من را رها کن فقط از
در پشتی به بیرون برو این بچه را در جایی
امن بگذار!مرد تند تند سرش را تکان داد نمی توانست تحمل کند که زنش این طوری
بشود!او زنش را عاشقانه دوست داشت!بچه را در آغوش کشید و از در پشتی بیرون رفت با
سرعت دور شد ،میدوید تا جون در بدن داشت میدوید از این مطمئن بود چون او هم عاشق
بچه اش بود صدای روستیان را میشنید که پشت سر او بودند،دیگر نزدیک های جنگل شده
بود که کم آورد و به نفس نفس افتاد،صدای روستایان هر لحظه نزدیک تر میشد.با
ناراحتی به اطراف نگاه کرد،بر روی زمین نشست و گفت:ای خدا خواهش میکنم میدانم بنده
ی خیلی بدی بودم ولی خواهش میکنم.در همان لحظه مردی از درون جنگل بیرون آمد و به
اطرافش نگاه کرد،پدر دخترک تا مرد رادید دست از دعا کشیدن برداشت و به طرف مرد
دوید گفت:آقا خواهش میکنم مواظب بچه ام باشید!و بچه را به دست مرد داد مرد با تعجب
به بچه نگاه کرد و گفت:آقا شما..پدر بچه
نگذاشت او حرفش را تمام کند و گفت:خدا شما را بری من فرستاد مواظب دخترم
باشید.همان لحظه روستایان تیری را به طرف مرد شلیک کردند و آن تیر درست در قلب مرد
فرو رفت و او بر زمین افتاد،مرد کودک را نوازش کرد و با خود اندیشید چه گونه
روستایان تیر و کمان دارند؟!میخواست کودک را در کنار پدرش بگذارد ولی در یک لحظه
پشیمان شد و دخترک را در آغوش کشید و شروع به دویدن کرد تا به خانه اش که مایل ها
دور تر بود برسد......پاسخ:مرسي عزيزم ولي از تو بعيده ......شوخي نكن ناراحت شدي؟؟؟
پاسخ:باشه مرسي سر زدي
پاسخ:چرا وبت نمياد؟مرسي داستانمو خوندي
پاسخ:چشم حتما عزيزم سر ميزنم
پاسخ:حتما عزيزم!مرسي كه خوندي داستانمو
برچسبها: ماه شوم,