یک نفس خون آشام ....
گفت:گفتم که حرف نزن صدات از کشیدن ناخن بر روی تخته کردم،چشمانش به شدت برق میزد،دوباره درون چشمانش غرق شدم،مثل این بود که در چاهی سقوط کنم ولی هیچ وقت به انتهایش نرسم!سقوط و سقوط!انگار دنیا به دور سرم میچرخید تعادلم را از دست دادم و در آغوشش افتادم!دوباره سرمای زیادی به من منتقل شد،سرم گیج میرفت!سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:می خوای ببرمت تو اتاقت؟به سختی گفتم:آره!احساس کردم لبخند میزند گفت:اگه می خوای باید یک تبادلی بینمون صورت بگیره!قبوله؟گفتم:یعنی چی؟گفت:تبادل قدرت اگه تو به کسی نگی که این کار را کردیم من هم به هیچ کس نمیگم که تو می خواستی بری پیش خانوادت که هرچی بینمون گذشته رو شرح بدی!و از اول یک جاسوس بودی!گفتم:چی؟این حقیقت نداره!گفت:میدونم ولی من میتونم یک کاری کنم حقیقت پیدا کنه!هوووم؟چه طوره؟قبول میکنی!چشم هایم را محکم فشار دادم و محکم گرفتمش تا نیفتم!من حتی معنی چیزی که می خواست را نمی فهمیدم!خدا کمکم کند معلوم نیست می خواهد چه جوری نابودم کند!لبم را گزیدم و گفتم:باشه قبول میکنم!دستش را لایه موهایم برد و سرم را بالا آورد و درون چشم هایم نگاه کرد و گفت:عالیه ولی کمی درد داره امیدوارم ناراحت نشی!چشمکی زد،وای خدا چرا همچین چشمانی داشت؟چه جوری میتوانست با چشمانش همچین کار بکند؟گفت:خب برای اولین کار تو چشمان من نگاه کن و به هیچ چیز فکر نکن می خواهم به درونت برم!سرم را تکان دادم،ولی مگر میشد به جز آن چشم ها به چیز دیگری هم نگاه کنم؟احساس کردم هزاران سایه به درون ذهنم حمله میکنند،و............ ادامه دارد
نظرات شما عزیزان:
هم بدتره!نمی خوام شب به این قشنگی به خاطر تو به هم بریزه!چشم هایم را باز
پاسخ:گفتم دیگه
پاسخ:آخه من هر وبلاگی که دارم تو لوکس بلاگه :|
پاسخ:1o0 بار سعی کردم
فکر کنم لوکس بلگ قاتی کرده حالا دوباره فردا هم سعی میکنم
اگه بشه زیاد میزارم برای این مدت
لطفن داستانو زود تموم کن یا حداقل زود چپتر جدیدو بذار اخه مدرسه داره شوروع میشه و من هم که دبیرستانیم خیلی سرم شلوغه
پلییییییییییییییییییزززززززز
پاسخ:حتما عزیزم
پس حسابی سرت شلوغه
سعیمو میکنم
پاسخ:آدرس وبت رو اشتباه دادی :-|
اگه طولانیش کنی بهتره
ایمیلمو برات گذاشتم میتونی یه توضیح درباره کریپی پاستا برام بفرستی؟
ولی در کل بیگ لایک داستانت خیلی توپه
پاسخ:ممنون عزیزم!خب اگه قسمتاش زیاد باشه داستان زود تموم میشه حتما برات میفرستم
پاسخ:مرسی آجی الان میام میخونم
هیچ فاصله ای دور نیست
هیچ زمانی زیاد نیست
و هیچ عشق دیگری نمی تواند آن دو را از هم دور کند
محکم ترین برهان عشق ، اعتماد است !!!
من نویسنده وب شلرناز هستم
اسم داستانم شیطان هست و ژانرش ترسناک و رمانتیکه
خوشحالم میکنی بهم سر بزنی و نظرتو راجبش بهم بگی وب زهرا هیتلر هم داستان میزارم اشکی از جنس عشق و رمانتیک هست
بهم سر بزن
فدات
پاسخ:سلام عزیزم
حتما میام میخونمش
:-*
پاسخ:قشنگ بووود
به کجا می نگری!؟
زندگی ثانیه ایست! وسعت ثانیه را می فهمی!؟
هیچکس تنها نیست...! ما خدا را داریم...
می شود با یادش همچو نسیم، بال در بال پرستو،
بوسه بر قلب شقایق ها زد و زیبا زیست...!!
پاسخ:متشکر از نظرت
پاسخ:ممنون که داستان رو می خونی
پاسخ:فردا میزارم XD
پاسخ:خوبه نبودم تو وب وگرنه مرده بودم که!!!
پاسخ:نه دیگه باید بدهی 8 تا کشته 3 زخمی
پاسخ:دیگه دستم به کیبورد نمیرسه
پاسخ:خوبه دوباره گفتی چهار
پاسخ:الان میرم عقب
پاسخ: باشه باشه آرم باش :-)
پاسخ:خدایا خودت کمک کن :-)
پاسخ:XD
پاسخ:هاها باشه ولی دیگه قسمت بعدیش رو نمیتونم بزارم فقط دو قسمت دیگه اگه همین طوری پیش بره هر هفته دو تا قسمت میزارم
پاسخ:ممنون!خدا کنه!البته نباید هیچ وقت امید رو از دست داد!:-)
پاسخ:ممنون :-)
برچسبها: ماه شوم,