عشق یک خون آشام

یک نفس خون آشام ....

سلامبوسهخوبید؟ این هم قسمت جدید!چشمکامیدوارم دوست داشته باشید !


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
ادامه مطلب
نوشته شده درشنبه 12 مرداد 1392ساعت 12:1توسطaytena|

سلام ببخشید یک مدت نبودم،آرامولی الان با قسمت جدید در خدمت شما هستم!خیلی خیلی ببخشیدخندهبریم برای ادامه داستان!

 


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
ادامه مطلب
نوشته شده درجمعه 11 مرداد 1392ساعت 16:12توسطaytena|

دور تا دورم درخت بود من هم بر روی زمین نشسته بودم احساس عجیبی داشتم دلم می خواست بازی کنم،یه بازی که با بقیه بازی ها فرق داشته باشه سخت تر باشه زود تمام نشه و...ومثل همیشه برنده از بازی خارج شوم و بازنده رو در اعماق احساساتش دفن کنم جوری که دوباره ازم بخواد که باهاش بازی کنم و تنهاش نذارم.با این فکرها لبخندی بر روی لبانم شکل گرفت و چشمانم از خوش حالی برق زد به دنبال کسی بودم تا بتونم باهاش بازی کنم دور تا دورم نگاه کردم پرنده ای عجیب از بالا ی سرم به طرف پایین پرواز کرد و درست روبروی من نشست و با چشمان سیاهش به من نگاه کرد سرش را چرخاند و بعد رفت دست گرمی را پشت سرم احساس کردم با تعجب برگشتم سایمون بود و با چشمان سبز رنگی که درونش شیطنت موج می زد به من نگاه می کرد ابرو هایم تو هم رفت.نچ نچی کرد و گفت:الان وقت بازی کردن نیست جسی !با خشم گفتم :سایمون.ابروهایش بالا رفت و گفت:اووم فکر کنم من را با برادر خون آشامم اشتباه گرفتین دوشیزه.وبعد با حالتی مسخره تعظیم کرد و گفت:خودمم را معرفی می کنم جوزف هستم برادر دوقلوی سایمون!با تعجب و ترس بهش خیره شدم و گفتم:ولی تو تو اون دفعه خودت را به من سایمون معرفی کردی.سرش را با افسوس و غم تکان داد و گفت:مجبور بودم می خواستم ازتون حرف بکشم چون بیشتر خون آشام ها برادرم را می شناسند.دوباره پرسیدم:پس چه جوری چه جوری برادرتان من را می شناخت؟جوزف گفت:فکر کنم اون گل ناشناس را روی میزتان فراموش کردید او آن موقعه شما را دیده بود و خیال می کرد که شما در آن زمان بیدار بودید و ... با سردرگمی گفتم:آهان.پرسیدم:با من چه کار داشتید؟گفت:خب اگه راستش را بخواهید من خون آشامم و .. در وسط حرفش پریدم و گفتم:خب پس چرا دست هایتان گرم هست؟گفت:خب اگر می خواستی بدونی وسط حرفم نمی پریدی!من با بقیه فرق دارم و همیشه گرمم و می تونم کارهایی بکنم که هیچ خون آشامی نمی تواند بکند و اون کارها سری هستن من..من طرف سلطنتی ها هستم من شاه خونی سلطنتی ها هستم البته هنوز ملکه زنده هست وبعد از او من می شوم.با حیرت به او خیره شدم...


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درچهار شنبه 18 ارديبهشت 1392ساعت 18:50توسطaytena|

 وارد اتاق شدم با نیشخندی که هر لحضه پهن تر می شد گفت:بهت گفتم پشیمان می شی نگفتم؟می خواستم داد بزنم خفه شو تو هیچ چیز نمی فهمی تو نمی فهمی که وقتی یک بچه رو می کشی چه احساسی داری مخصوصا وقتی بفهمی همه ی این ها یک نقشه بوده که تو او را بکشی.ولی  همه ی این حرف ها را در دل خود نگه داشتم و نفسم را به آرامی به بیرون دادم با لبخندی ساختگی و چشمانی که در آن ها ناراحتی موج می زد گفتم:شما درست گفتید ومن کاملا اشتباه می کردم حالا احساس بهتری دارم .سایمون از روی صندلیش بلند شد و به طرف من آمد و بعد دستانش را روی شونه هایم گذاشت وگفت:بخشیده شدی ولی برای بخشیده شدن شرط هایی وجود دارد.نفس هایش را بر روی گردنم حس میکردم به آرامی نفس می کشید ادامه داد:دیگه نباید بامن انقدر رسمی حرف بزنی خب ؟من و تو دوست هستیم و همیشه خواهیم ماند مگه نه پس نباید این طوری حرف بزنی.سرم را به آرامی تکان دادم احساس خوبی نبود به شدت ترسیده بودم و حتی نزدیک بود گریه کنم دوباره گفت:می دونی من با تمامی خون آشام هایی که این جا هستن جنگیدم و همه ی آن ها باختند و این یعنی که من کمی از خون همشون چشیدم و...منظورش رافهمیدم و منتظر بودم بقیه این حرف ها ی لعنتیش را بزند گفت:و فقط تو موندی می دونی من خیلی دوست دارم بدونم خون تو چه مزه ای میدهد اینم اون یکی شرطم هست اجازه می دی؟کاری نمی تونستم بکنم اگه قبول نمی کردم من را می کشت و بعد خونم را می خورد و اگه قبول می کردم زنده می موندم وخون من را می خورد کمی فکر کردم و گفتم:باشه.و اون قهقه ای سر داد بعد دندان ها نیشش را احساس کردم که بر روی گردنم رفت و سوزشی خفیف کشیده شدن خونم از بدنم مثل کاری که تام با من کرد به آرامی این کار را می کرد انگار هر قطره اش یک ارزش دارد بعد از یک دقیقه خوردن من را به حال خودم گذاشت ولی من به شدت ضعیف شده بودم برای همین یک دفعه به طرف زمین رها شدم و او مرا از پشت گرفت و بعد بیهوشی .


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درجمعه 23 فروردين 1392ساعت 13:28توسطaytena|

 از کنار جنازه بلند شدم و رمز در را گفتم و وارد شدم و بر روی تختم پریدم و به در دستور دادم بسته شود حالم از همه چیز به هم می خورد بهترین کار این بود که خودم را می کشتم و از دست همه چیز راحت می شدم....ولی من که هیچ وقت کم نمی یاوردم همیشه بقیه بودن که کنار می کشیدن من جسیکا به هر کس که فکر می کرد می تونه من را از بازی زندگی بیرون کند قول داده بودم که خودم او را از این بازی بیرون کنم من که انقدر نا توان نبودم.از روی تختم بلند شدم صورتم را که از اشک خیس شده بود پاک کردم و موهایم را دوباره بستم در اتاق را باز کردم و به طرف اتاق سایمون حرکت کردم من که نمی دونستم اتاقش در کجا قرار دارد ولی پاهایم خود به خود حرکت می کرد و اصلا دست من نبود به طرف یک دیوار حرکت کردم نه ..نه داشتم می رفتم تو دیوار چشم هایم را محکم بستم و دست هایم را بر روی صورتم گذاشتم ولی با یک حرکت سریع از دیوار دور شدم نفسم را آزاد کردم هوه خدا را شکر نزدیک بودم برم ا!!و بعد به یک اتاق نزدیک شدم که درش به شدت معمولی بود ودر واقعه در کنار دست شویی بود مگه می شه شاه خون اتاقش در کنار دست شویی باشه و انقدر هم معمولی باشه ولی خب در زدم و صدایی گفت:بیا تو جسی.صدای سایمون بود شانه هایم را به بالا انداختم و وارد شدم


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درشنبه 3 فروردين 1392ساعت 14:12توسطaytena|

 با خشم به ادوارد خیره شده بودم دقیقا نیم ساعتی می شد که در خلصه فرو رفته بود تا با سایمون حرف بزنه منم دخترک ناز را در دستانم گرفته بودم چیزی که خیلی عجیب بود این بود که چه طوری ممکن است که یک انسان مشاور اون لعنتی ها باشه دندان هایم را بهم فشار دادم دقیقا در این نیم ساعت که ادوارد در خلصه فرو رفته بود من هم به این موضوع فکر می کردم  سرم را تکان دادم و به دخترک نگاه کردم چه گیری کرده بودم و در همان موقعه یک چراغ بالای سرم روشن شد چه قدر احمق بودم که تا حالا نفهمیده بودم  او را جادو کرده بودند همان طور که ما جادوگر های سلطنتی داریم آن ها هم دارند و  او حتما یک دارو خورده بود که برای مدت کوتاهی این شکلی در می آمد و بعد دوباره همان خون آشام قدرت مند می شد و اولین کاری که می کرد هم من و بقیه را می کشت یادمه در یک کتاب خوانده بو دم که.... اگر همچین اتفاقی بیفتد بهتر است فاتحه ی خود را بخوانید اسم کتابش چی بود؟اه بگو چی..چی..چی آهان چه گونه خون آشام ها را بهتر بشناسیم جیغ بلندی کشیدم و به طرف ادوارد رفتم و او را به شدت تکان دادم و گفتم:بیا بیرون ادوارد ازت خواهش می کنم تو رو جون هر کس که دوست داری بیا بیرون. و اون هم فقط به دیوار خیره شده بود لعنتی...اگر همین الان بیرون نیاد خودم مجبور می شوم این را بکشم واو هم بیرون نمی یامد  گیره ای که به موهایم بسته بودم را در آوردم البته گیره نبود یک چوب نوک تیز بود که برای جنگ به موهایم بسته بودم به دخترک نگاه کردم که با نفرت به من نگاه می کرد با حالتی زمزمه وار گفتم:ببخشید من نمی خواستم این طوری بشود. و چوب را قبل از این که چیزی بگوید در قلبش فرو کردم جیغی بلند کشید و قبل از این که بمیرد گفت:انتقامم را می گیرم..ومرد به زمین انداختمش و با ناراحتی به او خیره شدم و شروع کردم به گریه کردن بعد از نیم ساعت دستی را بر روی شانه ی خود احساس کردم حتی برنگشتم که ببینم که که این کار را کرده است فقط با حالتی مات به مشاور خیره شدم و دوباره اشکی از گونه هایم پایین آمد یکی کنارم نشست و گفت:می دانستم که خیلی باهوش هستی و واقعا متاسفم ولی می خواهم بهت برای اولین سلطنتی که کشتی تبریک بگم.سایمون بود برگشتم و بهش نگاه کردم با نفرت گفتم:تو جز حیوان چیزی دیگری نیستی.فکر نکنم انتظار همچین حرفی را داشت چون با تعجب به من نگاه کرد و گفت:درکت می کنم الان در موقیعت خوبی نیستی ولی بعدها از من تشکر می کنی هر وقت حالت بهتر شد به اتاق من بیا خبر خوشی برایت دارم.ورفت


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درسه شنبه 29 اسفند 1391ساعت 13:43توسطaytena|

 در را باز کردم یک دختر 13 یا 14 ساله پشت در بود و با ترس به من نگاه می کرد انسان بود بوی خون او چنان وسوسه انگیز بود که می خو استم  بهش حمله کنم با لرزش گفت:بیرون جنگ شروع شده اونا بهم گفتن این را به شما بگم.به او نگاه کردم و لبخند دلنشینی زدم و گفتم:کدوم جنگ عزیزم ؟کیا گفتن؟ گفت:اونا گفتن که شما با من مهربونید .و شروع کرد به دویدن و فرار کردن از دست من! با بی حوصله گی  به او خیره شدم و بعد دو یدم و جلویش ظاهر شدم و محکم گرفتمش تا او دو باره فرار نکند به دنبال ذهن ادوارد گشتم و اون را در یکی از تالار ها پیدا کردم:ادوارد می شه یک لحضه بیای این جا کار مهمی باهات دارم.بعد از ده ثانیه ادوارد او مد به من نگاه کرد و بعد به آن بچه.گفت:این کیه؟گفتم:منم می خواستم همین را از تو بپرسم.گفت:من نمی دونم.به حرفش تو جه نکردم و گفتم:می گه که اونا گفتن که جنگ شروع شده و از این جور مزرخف ها.با تعجب به دخترک نگاه کرد و گفت:باید با سایمون ارتباط ذهنی بر قرار کنم. و بعد به حالتی عجیب در اومد.بعد از دو ساعت از آن حالت در اومد و با ترس به من و دخترک نگاه کرد . گفتم:چی شده ادوارد؟جواب نداد  دو باره گفتم:جواب بده ادوارد!گفت:اون راست  گفته است و این دخترک در واقعه دخترک نیست اون مشاور سلطنتی ها است و یک چیز دیگری هم که هست اینه که ما هم باید توی این جنگ شرکت کنیم . من با حیرت به آن بچه نگاه کردم و زیر لب گفتم:حالا باید چی کار کنم؟


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درپنج شنبه 28 دی 1391ساعت 15:10توسطaytena|

وارد یک راهروی دیگر شدیم در انتهای راهرو فقط یک در بود  به رنگ طلایی ادوارد گفت:این جا اتاق تو است جسی که فقط خودت و سایمون می تواند آن را باز کند حالا هم برای آن یک رمز انتخاب کن تا باز بشود.اگر ادوارد فکر می کرد من یک احمقم خب.. خیلی اشتباه می کرد.با صدای بلند گفتم:ای در به تو دستور می دهم که فقط با صدای منو شاه خون یا ملکه ی خون باز بشوی و با این کلمه سامانتابرکا بلماساهه.در با صدای جیغ مانندی باز شد.ادوارد خندیدو گفت:تو با هوشی مثل الکسا و لی نمی دونی این باهوشی ممکن باعث مر گت بشود.گفتم:الکسا دوستت بود؟گفت:بود ولی الان مرده.پرسیدم:کی کشتش؟گفت:تام.همین کلمه کافی بود که به اتاق بروم و در را هم ببندم و همین کار را هم کردم وقتی وارد اتاق شدم دهنم باز ماند دیوار های آن جا سفید بود و تختش به شکل قو بود بر روی دیوارش شکل قو را با الماس درست کرده بودند  کنار تختم استخری بزرگ بود و میزی بزرگ و آینه ی بزرگ باز هم به شکل قو کمدی بزرگ هم آن طرف اتاق بود خودم را بر روی تخت پرت کردم خب آن جا به شدت زیبا بود صدای در آمد چنان محکم که انگار می خواهند بدترین خبر زندگیت را به تو بدهند از روی تخت بلند شدم و به طرف در رفتم تا آن را باز کنم و در زدن همین طور ادامه داشت.


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درجمعه 22 دی 1391ساعت 22:33توسطaytena|

 نیشخند زد و گفت:ام تام را دوست داری؟چی باید می گفتم به هر حال باید هر دوتایشان را می کشتم گفم:آره دوستش دارم ولی عاشقش نیستمم.نیشخندی بر روی لبانش سبز شد و گفت:خب برسیم به درس اولین چیزی  که می خوام بپرسم این هست که قدرت تو چیه؟نفس عمیقی کشیدم و گفتم:ام قدرت من اینه که فشفشه ی قدرت کسی را که می خواهم بکشمش را پیدا می کنم و بعد سعی می کنم خاموشش کنم این با عث اون کس دردی داشت باشه که هیچ وقت تو عمرش احساس نکرده و وقتی خاموش شد اون میمیره.لبخندی زد و گفت:تو یکی از بهترین نیرو ها را داری حتی اگر یاد نگیری بجنگی نیروهایت همیشه از تو محافظت می کند.بعد او گفت:و از حالا به بعد رابطه ی ما مانند دوست می مونه البته یکی از آنها معلم اون یکی هم است.سرم را تکان دادم ولی یادم نیومد که من به ایشون گفتم که باهاشون دوستم؟


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درشنبه 9 دی 1391ساعت 20:7توسطaytena|

 ناگهان دست ها ی سنگینی را بر روی شونه هایم احساس کردم و صدای تام را شنیدم که گفت:آه خواهش می کنم من ترجیح میدم خودم به جسی یاد بدم مگه نه جسی؟ناگهان احساس کردم مغزم سبک شده و احساس راحتی دارم و هر کاری خودم بخوام می تونم بکنم.تام در ذهنم گفت:اون ها تو را طلسم کرده بودند باید آزادت می کردم.نفس عمیقی کشیدم ولی هنوز احساس می کردم سایمون را دوست دارم شاید بعدا این احساس را دیگر نداشته باشم گفتم:بله من هم خوش حال می شوم خود تام به من یاد بده!سایمون دندان هایش را به هم فشرد وگفت:یک لحضه صبر کن جسی تام فکر کنم گفته بودم تا وقتی من بگم کسی حق نداره وارد این اتاق بشه و گفته بودم اگر کسی هم این کار کند کشته خواهد شد و من هیچ وقت دروغ نمی گم و فکر کنم باید الان تو را بکشم.وبه طرف تام حمله کرد من هم پریدم جلوی تام ،و نوک دماغ های من سایمون به هم چسبید.با لرز گفتم:خواهش می کنم سایمون می شه به او یک فرصت دیگه بدی؟نیشخندی روی لبانش نقش بست و گفت:شرط داره جسی؟گفتم:چی؟گفت:که حرف من را گوش کنی و تا یک ماه با او حرف نزنی خب؟سرم را تکان دادم کنار رفت و لبخند زد گفت:پس تصویب شد ادوارد جسی را ببر تو اتاق جدیدش.ادوارد با تعجب به من و تام خیره شد و بعد با نیشخند به تام نگاه کرد و اخم های تام تو هم رفت به طرف ادوارد خیز برداشت. ولی دوباره به حالت عادی برگشت و ادوارد دست من را گرفت و با هم از اتاق بیرون رفتیم


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درجمعه 8 دی 1391ساعت 19:26توسطaytena|

دستم را گرفت و گفت:تو خیلی خوب می جنگی ولی می دونی که نیاز به تعلیمم داری و می تونی هر کس را برای این کار انتخاب کنی!لبخند زدم و گفتم:خوش حال می شوم شما به من یاد بدین.وای یک احساسی به من می گفت باید همه یی این ها را بگم و یک احساس دیگر می گفت تو خودت را باید مرده حساب کنی!خندید و گفت:می دونی من تو را مثل یک دوست میبینم برای همین هم همه چی را به تو می گم می دونی تازگی ها یک جنگی بین ما و سلطنتی ها به وجود آمده که باید شکستشان بدیم و من هم باید تو ی این جنگ باشم می تونم از ادوارد بهتر این دوست و معاونم بخوام این کار را به تو یاد بده.چشم هایم گرد می شوند بعد دوباره کنترل خودم را در دست می گیرم ولی دوباره چشم هایم گرد می شوند ادوارد دشمن خونی تام یا شاید هم کسی دیگر!می تونم ببینمش این از دهانم خارج شد سرش را تکان داد بعد همانی که الکسا به من نشان داده بود روبرویم بود نیش خندی زده بود دستم را گرفت و بوسید و گفت:من ادواردم و شما هم باید جسی باشید. سرم را تکان دادم


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درسه شنبه 5 دی 1391ساعت 20:23توسطaytena|

 الکسا اون جا بود به من نگاه کرد و لبخند زد یک دفعه از دهنم بیرون پرید:حالا که خون آشام شدم منم مثل تو زیبا هستم؟خندید خندیدنش مثل صدایه حرکت در آمدن زنگوله های کریسمس بود همان ها که وقتی بچه بودم عاشقشون بودم دوباره همان لبخند و زد و گفت:آره تو خیلی زیبا شدی ولی به نظر من تو از قبل هم زیبا بودی!لبخند زدم گفت:می خوای خودت و ببینی ؟سرم را تکان دادم و بعد من کنار یک آبشار بودم همانی که همیشه بچه بودم آن را می دیدیدم و در کنار آن به تنهایی قدم می زدم و آرامشی داشتم که هیچ وقت نداشتم اشکی از گونه هایم غلتید و به زمین افتاد. به طرف رودخانه دویدم و به آب نگاه کردم قیافه ای که در آب ظاهر شد زیبا بود زیبا ی خاصی داشت جوری که آدم را به خودش جذب می کرد موهایی به رنگ قهوه ای روشن که کمی از مو های خودم روشن تر بود آن چشم ها گیرایی خاصی داشت انواع رنگ قرمز روشن،تیره و...پوستش سفید بود که آدم را به یاد یخ می انداخت و لبانی قرمز داشت که واقعا زیبا بود او ممکن نبود من بوده باشم او باید کسی مثل الکسا باشد نه من!ولی می دونستم خودم هستم جز من کسی حق نداشت به قسمت ممنوعه ی ذهنم راه پیدا کند.چشمانم و بستم و خودم را درون آب انداختم خنک همان گونه که می خواستم می خواستم از سرما ها هم که شده بمیرم سرم را به درون آب بردم و نفس کشیدم تا ریه هایم پر از آب بشود و نتوانم نفس بکشم ولی هر کاری که می کردم نمی شد که احساس کردم کسی به شدت من را تکان می دهد چشمانم را باز کردم سایمون کنار تخت نشسته بود و من را به شدت تکان می داد باز هم کابوس یا شاید هم واقعیت!گفت:حالت خوبه جسی؟بهش نگاه کردم اشکال نداره کل زندگیه من کابوسه !سرم را تکان دادم و دوباره شروع کردم به گریه کردن و سرم را روی شونه ی سایمون گذاشتم و گریه کردم و او هم مرا محکم بغل کرده بود و مرا نوازش می کرد بعد ازنیم ساعت به حالت اول برگشتم و متو جه شدم دارم چی کار می کنم تندی خودم را عقب کشیدم و گفتم:ببخشید.نیشخند زد و گفت:اشکال نداره اولش همین طوریه بعد عادت می کنی .و دوباره من را بغل کرد و منم بغلش کردم یعنی چه اتفاقی افتاده بود که او با من اینقدر خوب شده بود و من با او؟


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده دردو شنبه 4 دی 1391ساعت 20:32توسطaytena|

لبخندی زد و گفت:چرا باید من این کار را بکنم؟به خودم گفتم بعدا هر کس این پیام مسخره را برای مغز من فرستاده بکشم و دوباره یک چیز دیگر در مغزم تکرار شد قدرت تو این که باید سعی کنی وارد مغز فرد شی وبعد او را از درون بی حس کنی تا تسلیمت بشه.اشکال نداره یک بار دیگه حرف این نجوا را گوش می کنیم ولی اگر بی نتیجه بود  می کشمش!به چشم سایمون نگاه کردم و گفتم:می زاری یک بار دیگه راجب نظرت فکر کنم؟نیشخند زد و گفت:حتما می دونستم نظرت تغیر می کنه!چشم هایم را بستم و تمام تمرکزم برای وارد شدن به مغز سایمون جمع کردم.یک حفاظ اون جا بودولی قدرت من بیشتر بود بهش ضربه زدم ترک برداشت یک بار دیگر و شکستوارد شدم و دنبال نیرو یم گشتم و آن را پیدا کردم و در تمام بدن سایمون فرستادم.سایمون به زمین افتاد و از درد داد می کشید همه با تعجب به او خیره شده بودندبه طرفش رفتم و کنارش نشستم و در گوشش گفتم:تسلیم شو وگرنه مجبور می شوم بکشمت عزیزم.با نفرت به من نگاه کرد و گفت:مطمئن باش تقاصش پس میدی!و بلند گفت:من تسلیم جسیکا می شوم.منم نیرو هایم را از بدنش در آوردم.بعد با آرامش ایستاد و به من خیره شد ولی همان موقعه متوجه ی تغیر او شدم او چشمانی قرمز داشت و نه سبز!گفت:من به استراحت احتیاج دارم.و از آن جا رفت.اولین بار بود که از این نیرو استفاده می کردم و خیلی خسته بودم و خیلی تشنه!دو مرد سیاه پوش آمدند و دست من را گرفتند و از سالن بیرون بردند و دوباره به همان اتاقی که از اون جا من را آوردند بردند و در را قفل کردند منم روی تخت افتادم  و چشم هایم را بستم.


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درشنبه 25 آذر 1391ساعت 20:29توسطaytena|

 فقط ترس را احساس می کردم انگار می خواست من را از درون بخورد.سایمون با چشم های خونی و دندان های تیزش به من خیره شده بود نیشخند می زد.با خودم گفتم:نیروی سیاهی می شه الان فوران کنی و من را از این موقیعت در بیاوری؟حمله کرد با یک چرخ خودم را از دستش نجات دادم.به گردنم حمله کرد با دستانم موهاش گرفتم و کشیدمش او فقط لبخند میزد انگار این یک بازی بود که از آن به شدت لذت می برد.  این نیرو چرا کاری نمی کنه؟یک دفعه سایمون پشمتم ظاهر شد و با دستش گردنم را گرفت و من را به بالا برد می خواست دندان هایش را در گردنم فرو کنه که من با پا هایم محکم زدم تو دلش.تو ذهنم هی تکرار می شد تو باختی تو مردی همه ی این ها هم تقصیر تام و اون دختر بود.سایمون تو چشم  هایم خیره شد و با ذهنم ارتباط بر قرار کرد گفت:دوست داری چه جوری  بکشمت جسی؟البته جز کشته شدن را ه دیگری هم هست می تونی تسلیم من شی که من انتخاب میکنم که زنده بمانی یا نه که منم انتخاب می کنم زنده بمونی و بعد می گم یکی بهت درس جنگ جو بودن یاد بده و خودم به تو این درس را یاد میدهم و خودت می دونی تو دیگه مال من می شی؟لبخند درخشانی تحویلم داد که فکر کنم یعنی من چقدر سخاوت مندم که جونت به تو بخشیدم.منم با کمل پرویی راه مغزم بستم یک لبخند زدم و زبانم را بیرون آوردم به او زبان درازی کردم.با خشم به من خیره شد یک پیام به مغزش فرستادم من حاضرم تا آخر قطره خونی که دارم بجنگم ولی تسلیم نشوم.او هم گردن من فشار داد و گفت:کوچولو می دونی من چندسالمه من هزار سال از تو بزرگ ترم بعد توقع داری که بتونی من و شکست بدی؟خندید می دونستم که دیگه آخر کارمه گفت:کدوم نوع تحقیر را بیشتر دوست داری؟گردن یا دست؟فکر کنم گردن خوش مزه تر باشه نه؟اوو البته می تونی به نظرم هم فکر کنی؟ با خودم گفتم این آخرشه تسلیم بشم یا نه؟نمی دونستم چی باید بگم ولی در آخر تصمیم گرفتم که بجنگم گفتم:من خواهم جنگید .از اون نیرو خواهش کردم یک کاری بکنه که یک چیزی تو ذهنم گفت نیروی من وسوسه است. به چشمان سایمون خیره شدم و گفتم:همین الان من را میذاری زمین و خودت تسلیم من می کنی!!یعنی عمل می کرد یا نه اگه عمل نمی کرد در جا مرده بودم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ادامه دارد...


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده دریک شنبه 12 آذر 1391ساعت 19:33توسطaytena|

 خندید و گفت:اسم قشنگی دارید منم شاه خونی هستم که اسم اصلیم سایمون است.چشم هایم که پر از اشک شده بود را احساس کردم با فشار زیاد به چشم هایم گریه ام را کنترل کردم.سایمون گفت:تشنه نیستی؟ وبه یکی از مردهایی که من را آورده بود نگاه کرد بعد از 10 ثانیه ی دختر ی با مو های قرمز کنار سایمون ایستاده بود زیبا بود ولی نه به اندازه ی خون آشام هایی که در این جا بودند دختر را به طرف من هل داد به سرعت بدون این که بخوام گرفتمش دخترک با ترس به من نگاه می کرد.سایمون به من نگاه کرد گفت:چرا نمی خوری شاید یک کم به کمک نیاز داشته. باشی دست دخترک را گرفت و به سمت خودش کشید با مهربانی گفت:اسمت چیه عزیزم؟دخترک گفت:م..ن...رز..ا...هستم...آقا. سایمون گفت:اسم قشنگی داری عزیزم.دخترک لبخند کو چکی بر لبانش نقش بست بعد سایمون با یک حرکت سریع دندانش را بر گردن رزا فرود آورد دخترک جیغ کوتاهی کشید.سایمون یک میک زد بعد به من دادش گفت:نوبت تو عزیزم.من نتونستم مواقمت کنم به گردن دختر نزدیک شدم ودندانم را در گوشت او فرو کردم و شروع کردم به خورن.احساس کردم جان تازه ای گرفتم احساس می کردم میتونم هر کاری که بخوام انجام دخترک را ول کردم به زمین افتاد.حتی یک ذره هم لباسم و دهانم کثیف نشده بود.سایمون با تعجب به من نگاه کرد و گفت:تو اولین کسی هستی که اولین بار خون می خوری و حتی یک قطرش هم نمی ریزی.منم فقط لبخند زدم.او به طرف صندلیش رفت و روی آن نشست منم بر روی صندلیم نشستم.دستم را گرفت فریاد زد :برادرم جیسون را بیاورید.یک مرد قد بلند که دور تا دورش را خون آشام های سیاه پوش پر کرده بودند وارد شد موهای فرفریه قرمزی داشت و چشمان آبی روشن که به او می آمد.جیسون به سایمون نگاه کرد و بعد به من.گفت:تو به زودی میمیری  می دونی که آخر همه داستان ها خوب ها می برند!سایمون نچ نچی کرد و گفت:داداش بزرگه خودتم می گی داستان ها ولی این که داستان نیست حقیقته! تو داستان هایی که مامان برامون تعریف می کرد هنوز گیر کردی؟جیسون فریادی زد و گفت:تو مامان و کشتی! سایمون شانه هایش را بالا انداخت و گفت:خیلی تشنه ام بود.جیسون هر چی ناسزا بلد بود به سایمون گفت سایمون نیشخندی زد و گفت:دیگه داری از حدت بیشتر حرف می زنی.و به طرفش رفت دستش را در سینه ی جیسون کرد و با سرعت بیرون کشید و همان موقع جیسون مرد.در دست سایمون قلب جیسون بود قلب را به زمین انداخت و به طرف من آمد و در گوشم گفت:هر کس مال من نباشه این اتفاق می افته جسی یا برای خودش یا برای عزیزانش!وخندید خنده ای ترسناک که تن را به لرزه می انداخت و این دفعه صدای او در ذهنم گفت:و تو هم مال من خواهی شد!!


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درجمعه 10 آذر 1391ساعت 15:29توسطaytena|

 چشم هایم را کم کم باز کردم توی یک اتاق بودم که شبیه به اتاق ها ی یک قصر بود یک پنجره ی بزرگ داشت از آن بیرون را نگاه کردم شب بود زیاد چیزی پیدا نبود جز این که این قصر در یک جنگل بود ومن در طبقه ی دوم بودم.به لباسم خیره شدم نمی دانم چرا آنقدر تمیز بود؟ولی موضوع مهم تری وجود داشت من آن جا چه می کردم  به طرف در رفتم کشیدمش قفل بود آخه چرا همش من اول خون آشام و بعد انتقام والانم این؟روی تخت نشستم تا یکی پاشه بیاد این در را باز کنه .یعد از دو دقیقه صدای تقی اومد که یعنی اومده بودن من را ببرند.آه دیگه واقعا داشتم خسته می شدم.دوتا مرد سیاه پوش وارد شدند خوش قیافه بودند که فکر کنم به این معنا بود که خون آشام هستند.وای پس الا منم یک خون آشامم پس قیافه ام باید کلا تغیر کرده باشه ولی اونجا یک آینه هم نبود.مردها بازو های من را گرفتند چنان محکم که اصلا نمی تونستم از جام تکان بخورم من را کشان کشان بردن بیرون از اتاق دست هایم را محکم کردم جوری که یک لحضه مردها دستانم را ول کردند من خودم را صاف کردم جوری که آنها دیگه به من دست نزنند با قدم های آرام راه می رفتم و آنها دو طرفم را ه می آمدند به یک اتاق رسیدیم در بزرگی داشت یکی از مرد ها جلو رفت و در را باز کرد ومن داخل شدم یک اتاق خیلی بزرگ بود در یک قسمت یک صندلی بزرگ بود و وسط اتاق سوراخ بود که می شد گفت شبیه مر کز خرید ها ی چند طبقه بود که طبقه ی پایین معلوم است.دور تا دور این سوراخ صندلی چیده شده بود یک صندلی هم کنار صندلی بزرگ بود که یکم از صندلی بزرگ کوچک تر بود.من را به طرف صندلی کوچکتر بردند و یک از مرد ها که موهای قرمز داشت گفت که اون جا بنشینم منم نشستم کم کم اتاق پر از آدم شد و همه ی صندلی ها پر شد دنبال تام می گشتم ولی نمی تونستم پیدایش کنم.احساس گشنگی می کردم.در داخل سوراخ خالی بود انگار اون جا را برای یک جنگ آمده کرده بودن.بالخره همه ساکت شدن. و یک در که من متوجه اون نشده بودم باز شد یک پسر با لباس مشکی وارد شد و اون پسر همانی بود که در جنگل دیده بودم همه وقتی وارد شد ایستادند خب منم ایستادم  اسم پسر چی بود سیمون نه نه اسمش سایمون بود مستقیم به چشمان من خیره شد و نیشخند زد بلند خندید و گفت:به من گفته بودند که یک دختر است که به خون آشام تبدیل شده ولی نمی دانستم همچین دختر زیبایی است. به طرف من قدم برداشت  و چشمکی زد.اسمتون؟گفتم:من جسیکا هستم.واقعا می خواستم همان جا بنشینم و گریه کنم


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درپنج شنبه 9 آذر 1391ساعت 11:32توسطaytena|

به تندی راه می رفتیم که به نظر می آمدد در هوا پرواز می کنیم پرسیدم:خب شما ها واقعا می تونید به یک خفاش تبدیل شوید؟گفت:آنهایی که سال ها عمر کردند مثلا 200 سال به بالا می تونند به هر حیوانی که بخواهند تبدیل شوند و میتونند یکی را که می خواهند به یک حیوان تبدیل کنند .آمدم سرم را تکان دهم ولی به سختی می شد این کار را کرد پس بیخیال شدم.گفتم:یک سوال دیگه امممم تو یعنی بیشتر از200 سالته؟خندید و گفت:آره من 220 سالمه.با تعجب به او خیره شدمبعد با یک صدای ریزی پرسیدم:خون آشام ها چند سال عمر میکنند؟گفت:ما جاویدانیم مگر این که با یک میخ بکوبی تو قلبمون.گفتم:فقط همین طوری میمیرید؟گفت:نه با آتش هم میمیریم.دیگه داشت صبح می شد من دست تام ول کردم و افتادم زمین سرم به شدت درد می کرد جوری که از درد چشم هایم را بستم و جیغ کشیدم نمی دونم چرا یک دفعه انقدر گشنم شدتام به طرفم اومد یک دفعه دست خودم نبود به تام حمله کردم تام با یک دست من را بالا گرفت ومن همین جوری جیغ می کشیدم وبعد دیگه هیچی نفهمیدم.


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درسه شنبه 7 آذر 1391ساعت 15:33توسطaytena|

بعد از چند ثانیه متوجه شدم با دهن باز دارم به تام نگاه می کنم بعد با خودم گفتم:آرام باش جسی آرام باش حتما اشتباهی رخ داده است گفتم:خب یعنی چی که من می توانم تمام دنیا را در اختیار بگیرم؟لبخندی زد و گفت: خب شما 5 نفر هستید که جادو سیاه را در اختیار دارید ما تا حالا دو نفرشان را پیدا کردیم که این نیرو دارند با تو می شوند 3 تا.مکثی کرد و ادامه داد:هر کدام قسمتی از این نیرو را دارید که در آن تخصص دارید و با هم می تونید دنیا را تصاحب کنید ما را مس ها و سامانتا ها به دنبال این 5 نفر هستیم وسلطنتی ها هم به دنبال این 5 نفر هستند که این با عث می شود کارمان سریع تر بشود تا دست آنها به شما ها نرسد چون آنها شما را می کشند که به ما نپیوندین.گفتم:حالا می شه بگی تخصص من تو چی هست؟گفت:من نمی تونم این را بهت بگم فقط رانیتس می تونه بگه تخصص هر کس تو چی هست.گفتم:می شه پس هر چه زود تر به پیش همانی که تو گفتی بریم؟گفت:او تو مر کز امپراطوری...تو فردا به یک خون آشام تبدیل می شی خب پس فکر کنم امشب باید راه بیفتیم چون تو اولش نمی تونی خودتو کنترل کنی بهتر سریع تر با خانوادت خدا حافظی کنی.بعد دست من را گرفت ما از روی پشت بام پایین پریدیم.او به شدت سریع حرکت می کرد جوری که بعد از ده ثانیه ما تو اتاق من بودیم زیر لب گفت:بیرون می بینمت.و دوباره با همان سرعت ناپدید شد اول یک کاغذ برداشتم و شروع کردم به نامه نوشتن

مامان لطفا دنبال من نگردید من دارم میرم دیگه واقعا خسته شدم و می دونم که شما از من متنفرید به آنجلا هم بگید از من متنفر باشه که دیگه دلش برای من هم تنگ نشود به هر حال عاشقتونم جسی.

لباسم را در آوردم و یک شلوار جین پوشیدم با یک تی شرت مشکی یک کت مشکی هم برداشتم شاید لازم می شد به طرف پنجره رفتم تام یک دفعه جلویم ظاهر شد و گفت:بریم. سرم را تکان دادم او دستم را گرفت و ما دوباره شروع کردیم به دویدن به خودم گفتم:123 بازی شروع شد.

 


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده دریک شنبه 5 آذر 1391ساعت 11:56توسطaytena|

تام گفت:خب فکر کنم از اسم ما معلوم باشه که خون می خوریم خب یک قوانین این خون خوردن داره که ما فقط می تونیم خون انسان ها را بخوریم اگه جز خون انسان خون دیگری بخوریم می کشنمون و.....وسط حرفش پریدم و گفتم:کیا؟لبخندی زد و گفت:به اونجا هم می رسیم فقط یکم صبر داشته باش.ادامه داد:ما یک امپراطوری بزرگ داریم که در تمام دنیا پخش شده که مال هر قاره اسم متفاوتی دارد و مر کزی این امپراطوری که ملکه ی خونی یا شاه خونی در آنجا هستند در ونیز قرار دارد که اگر الان ما ملکه خونی داشته باشیم و ملکه بمیره شاه خونی خواهیم داشت.گفتم:چرا ونیز؟گفت:چون زیاد جلب توجه نمی کنه.لبخندی زدم و گفتم:حالا اسم گروه های خون آشام را بگو.گفت:خب می شه گفت ما خون آشام های بد و خوب داریم قاره آفریقا=خوب=جیمسز ها اروپا=امپراطوی=سلطنتی ها آسیا=خوب=میر نیا ها آمریکا=بد=سامانتا ها اقیانوسیه=امپراطوری بدها=رامس ها.گفتم : یک لحضه  حالا امپراطوری خوب می گه که خون انسان ها را بخوریم یا بد ها؟ ابرو هایش را بالا برد و گفت:خب این که معلومه بد ها.گفتم:و خوب ها چی می گن؟ گفت:خب آنها حرف ها ی کسل کننده می زنن فقط حق داریم خون حیوانات و بخوریم و این که حق نداریم یکی را بدون اجازه ملکه یا شا ه خونی تبدیل به خون آشام  کنیم.نفسم را بیرون دادم و گفتم: خب بدها؟لبخند از سر غرور زد و گفت:مرکز امپراطوری آنها در  سیدنی قرار دارد ولی آنها از سراسر دنیا به دنبال بهترین ها می گردن که آنها را به خون آشام تبدیل کنند.اخم کردم  پرسیدم:منظورت از بهترین ها چیست؟گفت:آنها نیروی درونی خاصی دارند که مال هر کدومشان با آن یک فرق می کنه وتو هم اون نیرو را داری.پرسیدم:و نیرو ی من چی هست؟ گفت:تو جادوی سیاه را داری و می تونی همه دنیا را به راحتی در اختیار بگیری.


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درجمعه 3 آذر 1391ساعت 13:8توسطaytena|

یک دختر به شدت زیبا جلوی من ایستاده بود لبخند می زد گفت:سلام جسیکا من الکسا هستم.و دستش را جلو برد و به من دست داد گفتم:همان دختر که تام کشته بودش؟لبخند از روی لبانش رفت گفت:آره همان من به کمکت احتیاج دارم که انتقامم را بگیرم. گفتم:صبر کن صبر کن چی انتقامتو؟گفت:آره ببین تام منو کشت اونم فقط به خاطر منافع خودش پس دلیلی نمی بینم که من او و ادوارد را نکشم.گفتم:خب خودت این کار بکن و بگذار من با خیال راحت زندگیم را بکنم.گفت: دستت را روی دلم بگذار.می خواستم دستم را روی دلش بگذارم که دستم از میان آن رد شد انگار دستم را داخل رود خانه کرده باشم به تندی دستم را عقب بردم وگفتم:تو دیگر چه مو جودی هستی؟خندید خنده ای تلخ که قلبم را به درد می آورد گفت:یادته تام منو کشت وقتی یکی میمیره به چی تبدیل میشه؟من به صدای زمزمه واری گفتم:یک روح.سرش را به معنای بله تکان داد گفت:خواهش می کنم جسیکا کمکم کن بگذار انتقاممو بگیرم مطمئنم تو هم خوش حال میشی که تام را بکشی.گفتم:چرا همچین فکری می کنی؟گفت:عزیزم اونم زندگی انسان مانندت را از تو گرفت مثل من.گفتم :باشه حالا می شه بگی باید چی کار کنم؟ گفت:من هر وقت به نظرم اومد که باید تو را از چیزی مطلع سازم خبرت می کنم.بعد دوباره من تو اتاقم بودم و در داخل اتاق تام ایستاده بود گفت:خوابیده بودی؟


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درشنبه 27 آبان 1391ساعت 22:2توسطaytena|

برگشتم یک پسر پشتم بود و داشت به من لبخند می زد چشم هایش سبز بود و موهای قهو ه ای داشت قدش هم نسبتا بلند بود گفت:خب داشتی می گفتی خون آشام و......گفتم:تو اصلا این جا چی کار می کنی؟من توی عمرم نمی تونم یک لحضه تنها باشم؟گفت:من هم می خواستم همین سوال را از تو بپرسم آخه بیشتر دخترا از همه چی می ترسن.و با صدای بلند خندید. گفتم:هه اگه این طور است فکر کنم دوستانت که با آن ها شرط بسته بودی بیرون منتظرتن.وپا هایم را با ریتم به زمین کوبیدم.او گفت:اتفاقا نه من خودم عاشق تاریکی هستم و وقتی شنیدم داری درباره ی خون و خون آشام حرف می زنی این جا اومدم.ادامه داد:من سایمون هستم.و دستش را جلو بردو گفت:وشما؟منم دستم را جلو بردم و با او دست دادم وگفتم:من جسیکا هستم.سایمون گفت:خب از دیدنت در این جا خوش حال شدم.من در این شهر..........داشت حرف می زد که ازطرف تاریک تر جنگل صدایی مثل یک جیغ آمد هزاران پرنده به آسمان رفتن گفتم:انگار چیز خطرناکی در جنگل است.سایمون گفت:فکر کنم باید بریم از این جا.منم سرم را تکان دادم دستم را گرفت و با هم شروع کردیم به دویدن.وقتی داشتیم می دویدیم دست هایما از هم جدا شد او زودتر از من از جنگل بیرون رفت.من هم بعد از او از جنگل بیرون آمدم. ولی او آنجا نبود.به طرف خانه حرکت کردم.به خانه رسیدم و به اتاقم رفتم در را محکم بستم روی تخت دراز کشیدم بعد دوباره از دماغم خون آمد.


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درجمعه 19 آبان 1391ساعت 8:34توسطaytena|

از دست شویی بیرون آمدم.هوا تاریک بود.خب می دونید مامانم من را اصلا دوست نداشت خب این مشکلی بود که خیلی ها داشتند.رفتم بالا توی اتاق خودم. در اتاقم احساس تنهایی میکردم به پنجره ی اتاقم نگاه کردم ستاره ها از آنجا پیدا بود لبخند زدم و پنجره ها را باز کردم.از بچگیم عاشق ستاره ها بودم احساس میکردم آنها هستند که جادو را می سازند.یکی از پشتم گفت:قشنگن نه؟گفتم:آره.برگشتم و تام و دیدم.در دستش یک شاخه رز بود.آن را به دستم داد و دوباره یک نیشخند تحویل من داد.من گفتم:این جا چی کار می کنی اول از تو می خوام کمکم کنی بمیرم بعد من را جاویدان می کنی؟گفت:گفتم از تو خوشم میی یاد و قدرتت هم خیلی زیاده.گفتم:اصلا اسم تو چیه؟گفت:ببخشید من تام هستم.به نظرم اومد که نباید بفهمه که من خاطراتش را میبینم.گفتم:خب تام هیچ را برگشتی وجود نداره؟ خندید گفت:فکر کنم همان اول به تو گفتم به هر حال بعد از این که تبدیل به خون آشام شدی من و تو با هم سفر می کنیم تا اونجا که خودت همه چیز را راجبع خون آشامی یاد گرفتی بعد اگر خواستی میتونیم با هم باشیم. گفتم:باشه حالا می شه از اتاق من بیرون بری؟می خواهم یک کم بخوابم.گفت:باشه فقط فردا شب رستوران خونی قرار بریم.من میام دنبالت.بعد از اتاقم بیرون پرید.من هم بر روی تختم افتادم و به خواب رفتم ولی هنوز پنجره باز بود


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده دردو شنبه 15 آبان 1391ساعت 20:37توسطaytena|

امروز قرار بود مرخص شوم و 2 روز دیگر به یک خون آشام یایک دراکولایا هرچی که می خواین اسمش را بگذارید تبدیل می شدم وفقط دلم می خواست برم اون پسر را بکشم که به احتمال زیاد نمی تونستم.                                      بعد از این که پسر رفت من شروع کردم به گریه کردن چرا به خودم همچین اجازه ای دادم که یک پسر که اصلا نمی شناختمش کمکم کنه که بمیرم ؟اونم توی جنگل ممنوعه؟به قدری گریه کردم که خوابم برد.خوابی بدون رویا.          صبح ساعت 6 بیدار شدم و بعد از مدتی فکر کردن که شاید همه این ها یک خواب بوده باشد مامانم به داخل اتاق اومد گفت:سلام عزیزم ااام یک خبر خوب برات دارم.منم با بی حوصلگی گفتم:چی؟گفت:امروز مرخصی.بعد کیسه ای که تو دستش بود را روی میز گذاشت و گفت:ممنون از ذوق بی اندازت این هم لباسات. با ناراحتی بیرون رفت. من هم از روی تخت پاشدم  کیسه را برداشتم لباس ها را از داخل کیسه برداشتم و پوشیدم لباس شامل بود از یک شلوار جین و یک تاپ مشکی.از اتاق بیرون آمدم و  از بیمارستان بیرون رفتم.خانه ی ما جلوی همان بیمارستان بود من از خیابان رد شدم و به طرف خانه رفتم تا در خانه را باز کردم خواهرم آنجلا پرید بغلم.منم بلندش کردم و گفتم:حال خواهر کوچولوی من چطوره؟آنجلا با خنده گفت:خوبم.دلم برات تنگ شده بود.گفتم:منم عزیزم.بعد یک دفعه از دماغم به شدت خون اومد و روی آنجلا ریخت.آنجالا جیغ کشیدو من هم او را روی زمین گذاشتم و به طرف دست شویی رفتم و در و قفل کردم به آینه نگاه کردم تمام صورتم خونی شده بود سریع صورتم راشستم و روی زمین نشستم پاهایم را جمع کردم و سرم روی پاهایم گذاشتم وبعد من دیگر تو دست شویی نبودم.پسرک روبروی من ایستاده بود موهای سیاهش هم به هم ریخته بود لبخند زده بود و به کسی که پشتم بود گفت:من تمام عمرم منتظر این بودم ادوارد.پشتم را به پسرک کردم تا ببینم ادوارد کیست.ادوارد پسری بود بلند قد که موهای بلوندی داشت چشم هایش آبی تیره بود و نیشخندی زده بود.گفت:تو که 16 سال بیشترنداری تام ولی من100سال دارم .تام گفت:پس خودت می گی که یک خون آشامی و پدرم را کشتی؟ادوارد گفت:البته من هیچ وقت نگفتم که این کار نکردم.تام فریاد زد :می کشمت.و به طرف ادوارد پرید ادوارد با یک دستش لباس تام را گرفت و گفت:به پدرت بگو خون خوشزه ای داشت تام.داشت با مشت میزد تو شکم تام که تام گفت:وایسا من یک خبر خوب برات دارم.ادوارد با صدای آرامش گفت:چه چیزی؟تام لبخندی زد و گفت:من الکسا را کشتم این طوری وقتی من کشتی دیگه به هر حال الکسا مال تو نیست.ادوارد با مشت کوبید تو صورت تام. تام توی همان لحضه مرد.بعد ادوارد خندید و گفت:نه دوست ندارم به این راحتی بمیری تو الکسا را از من گرفتی پس باید من هم باید یک چیزی از تو بگیرم.برگ سبزی  را از تو جیبش بیرون آورد تو دهن تام گذاشت بعد به طرف گردن تام حمله کرد و خون او را مکید.بعد از 3 دقیقه تام را روی زمین انداخت و گفت:انتقامم را ازت میگیرم تام. من تو از همین الان دشمنان خونی هم هستیم.خندید در اسمان شب گم شد.بعد من دوباره در دستشویی بودم.و کلمه ی دشمن خونی در ذهنم تکرار می شد.


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درجمعه 12 آبان 1391ساعت 12:46توسطaytena|

چشم هایم کم کم باز شد صدای مادرم را می شنیدم که می گفت:وای عزیزم بیدار شدی! بعد دیشب را به یاد آوردم با خودم گفتم:یعنی واقا یک خون آشام خون من را مکید پس یعنی الان من مردم؟با صدای بلند پرسیدم:من کجام؟ مامانم با عصبانیت گفت:می خواستی کجا باشی؟تو الان تو بیمارستانی میدونی خواهرت چه قدر گریه کرد جسیکا؟اون فقط 7 سالشه و عاشق تو است.سرم را از روی تخت بیمارستان بلند کردم و روی تخت نشستم و به مامانم خیره شدم وبا خودم گفتم:همه اتفاق هایی که دیشب افتاده حتما یک خواب بوده است.از مامانم پرسیدم:من آسیب جدی دیده بودم؟گفت:نه جز یک گزیدگی روی گردن چیز دیگری نبود.من چشام گشاد شد جوری که مامانم به من خندید.پرسیدم:من چند روز اینجا هستم؟مامانم گفت:خب دو روز.دوباره قلبم ایستاد اگر قرار باشد بمیرم یا به یک خون آشام تبدیل بشم جوری که من از دوستانم شنیدم باید 3 روز دیگر این اتفاق بیفتد.مامانم گفت:خب من میرم خانه دیگه وقت خواب منم رسیده است.و از در اتاق بیرون رفت سرم چرخواندم وبه پنجره نگاه کردم.اون پسر آنجا بود به من لبخند میزد روی شیشه که بخار گرفته بود نوشت(3روز دیگر تو هم یکی از مایی)وبه بخار سیاهی تبدیل شد و از آنجا دور شد ومن را با خیال هایم تنها گذاشت


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درپنج شنبه 11 آبان 1391ساعت 12:51توسطaytena|

شب بود در خیابان قدم میزدم دلیل خاصی نداشت مگر این که قرار بود به یک دبیرستان جدید بروم موهایم را از پشت بسته بودم جوری که گردنم پیدا بود از کنار پار ک جالیس رد شدمو به قسمت ممنوعه رسیدم در اصل می شه گفت جنگل ممنوعه با خودم گفتم:خب چه اشکالی دارد بگذار اگر قرار است برایم اتفاقی بیفتد همین الان بیفتد به داخل جنگل رفتم وبه صدای طبیعت گوش دادم.در حال قدم زدن بودم که متوجه شدم به قلب جنگل رسیدم به خودم خندیدم و گفتم:از مرگ هم که شانس ندارم.همان طور که می خندیدم دست سردی را پشت گردنم حس کردم احساس کردم که دیگه نمی توانم نفس بکشم ولی بعد از خنده گریم گرفت.چه عجب هنوز یکم شانس دارم.صدایی به زیبایی ابریشم پرسید:چی انقدر خنده داره؟من چرخیدم و با یک پسر خوش قیافه روبرو شدم به نظر میآمد یک سال از من بزرگتر است و پوستش به سفیدی برف بود و با چشم های سیاهش به چشم های من خیره شده بودمن در جوابش گفتم:هیچی فقط به مرگم فکر می کردم.بعد پسرک خندید و به من نگاه کردو گفت:فکر نمی کنم موضوع خوبی برای فکر کردن باشد ولی اگر دوست داری میتونم کمکت کنم.سریع گفتم:حتما.او گفت:هر جور مایلی تو می تونی برای دنیا ما بسیار مفید باشی قدرت ذهنی خوبی داری و من از تو خوشم می آید.من به او خیره شدم و گفتم:مثلا تو الان زامبی هستی؟او خندید و گفت:یک همچین چیزی.حالا اگر می خواهی بمیری این برگ را بخور.من دیدم در دست او برگ سبزی هست از تو دستش آن برگ را برداشتم و خوردم. بعد او به من لبخند زد و گفت:با زندگی خداحافظی کن.و به گردن من حمله کرد دندان های سفیدش را که نزدیک و نزدیک تر می شد می دیدم و بعد احساس درد کوتاهی  کردم.او داشت خون من را می نوشید!بعد من در دستان سفید او بیهوش شدم.


برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درچهار شنبه 10 آبان 1391ساعت 18:49توسطaytena|


آخرين مطالب

Design By : Rihanna